در سکوت تنهاییم فکرم در کوچه پس کوچه های خاطره گم شد

 .

به دنبال خاطرات تلخ و شیرین گذشته

خاطراتی که بدون آنکه مجالی دهد عشق را تحت تکلم خویش در آورده است

 .

در این سکوت مانده ام چه بگویم

بغض زبانم را چون بار گناهانم سنگین کرده و قدرت تکلم را از من ربوده است

 .

آری دوست عزیز: صحبت از پژمردن یک برگ نیست

 .

آنان که در هر گوشه ای در این شهر خراب آباد پنهان شده اند تا با دشنه ای خونین به قلب ما بکوبند

 .

آری آنان دشمن انسانیت هستند

 .

آنان که نان میخورند و سفره را پاره پاره میکنند

 

نمک را میخورند و نمکدان را میشکنند

 .

آری آنان گرگانی هستند در آستین میش

 .

نمیدانم فانوس داغتان را بر ورق کدام ستاره بیاویزم

 .

نمیدانم شرح فراغتان را بر سر کدام کلام بنشانم که واژه هایم خسته اند

نمیدانم بر سر کدام کوچه ی بی سامانی نوحه غم بخوانم که واژه هایم خسته اند

 .

بر هر مژه آویختم از اشک چراغی تا گم نکند غم ره کاشانه ما را