كاش مي شد بغض ها را راهي دريا نمود
هر چه آبي هست يكجا راهي دلها نمود


كاش مي شد رنگ آبي زد به هر غم واژه اي
شادماني را اميد و عشق را شيدا نمود

 
كاش مي شد دستهاي خسته و تنهاي عشق
با نگاهي غرق ياس و نرگس شهلا نمود


كاش مي شد آرزوها در فريب ما نبود
با محبت ها خراب آباد دل بر پا نمود


كاش مي شد عابران خسته را با پرسشي
از نگاه و از مسير راهشان رسوا نمود !


كاش مي شد با تپش هاي دلي هم خانه شد
ديدة مجنون پر از ناز قد ليلا نمود


كاش مي شد رفت تا آنجا كه بيستون گفته اند
كوهکن شد عشق را با ناله ها پيدا نمود


كاش مي شد شاعران را برد تا دشت خيال
گفته ها ناگفته ها را زد ولي حاشا نمود !