تا حالا پرنده ای رو توی قفس ديدی...
هر کس که پرنده رو ميبينه...به خود پرنده نگاه ميکنه به پر های زيباش به زيبايی اش نه به قفسش..ولی پرنده فقط قفس رو ميبينه...
منم همون پرنده هستم...
بهت گفتم که منم همون پرنده هستم که داره تو قفسش تقلا میکنه ميخواد داد بکشه ولی نميتونه....سالهاست که قفس هست...ولی پرنده تنهاست...هيچکس غربت نگاه پرنده رو نديده ...هر کس که اونو ديده لحظه ای پرنده زيبا رو ديده و رفته ..اونايی هم که موندن .. زيبايی هاشو هم ديگه نمی بينن...فقط عادت کردن به بودنش..
ميگی ميترسم ببينمت ...عاشق چشات بشم...عاشق حرفات بشم....ولی بدون که پرنده ديگه عادت کرده همه رو از توی قفس ببينه...اون نميتونه حرف بزنه...
قلبش مرده ...نگاهش سرده ...حرفی نداره ...ولی هست تا روزی که بايد باشه..
يه زمانی آرزوی پرواز داشت....يه زمانی به دنبال حس غريبه عاشق شدن بود....يه زمانی ميخووند قشنگترين آوازها ...تا اينکه فهميد بايد واسه هميشه تو قفس بمونه...از اون روز شاهدونه های مسموم زيادی خورد...از اون روز ديگه پرنده نبود....ولی کسی نفهميد...چون هيچکس عاشق نگاهش نبود که از تو چشماش دردشو بفهمه....حالا ديگه چشماشم مرده...
تو اين دنيا قفس های زيادی هست و پرنده ها يی....
اگه يه روز پرنده ای ديدی به چشماش نگاه کن تاببينی زنده است يا.....
تو هم يه پرنده ای...شايد هم زيباترين...ولی برای رفتن تقلا نکن....چون تنهايی دليل رفتن نيست...تو پرواز رو ديدی ...حس غريب رو هم ديدی...تو خوشبختی....حتی اگه ديگه بهونه پرواز نباشه......