وقت مردن . . .

                    وقتی مردم چشمانم را با آب غسل ،

خیس نمایید تا همه بدانند در داغ فراق یار

گریان بودم ، دهانم را با پنبه ای آغشته به کافور ببندید

تا همه بدانند نتئانستم دردم را به کسی بگویم

چشمانم را باز بگذارید تا همه بدانند چشم انتظار بودم و هستم

دستانم را باز بگذارید تا همه بدانند بی ریا بودم

مرا در پارچه ای سفید بپیچانید تا همه بدانند آرزو به دل ماندم

روی تابوتم پارچه ای سیاه بکشید

تا همه بدانند سیاه بخت بودم و مردم

روی مزارم گلدسته ای از گل سرخ بگذارید تا همه . . .

بدانند که من به یاد تنها عشق خود ،

تنها گل سرخ زندگی ام می زیستم

و دیوانه ی او بودم و هستم و او را می پرستم .

هنوز هم . . . . . . .