به نام او كه رنگ مي زند بر تمام بي رنگي ها

خدايا با تو حرف دارم. حرفهايي كه شايد گفته ام و تو نشنيده اي. هزاران بار در خلوت خود تو  را خوانده ام.اينبار مي خواهم بنگارم اين حكايت قديمي را.

 

خدايا چه ساده و بي ريا پيشتر آسمان دلم آبي بود. اما چه گذشت كه امروز آسمان دلم ابري و مه آلود است.مانند آنكه سالهاست آبي آسمان به مهماني او نيامده. چه بگويم كه عاشقي مرا وادار به حياتي كرد كه باورش بر اين دل خسته دشوار بود. چه گذشت بر اين دل وامانده

 

تو بگو چه بنويسم. سعي كردم تا تمام عاشقي را برايت ساده تعريف كنم. تا برايت آرام زمزمه كنم حديث عاشقي را.اما نفهميدم شايد تعريف من هيچگاه به گوش تو نرسد. شايد ميان تعريف من و تو هزاران فرسنگ فاصله باشد.

 

چه بنويسم برايت كه گفتن بيهوده من و شنيدن بيهوده تو. كه عاشق را وجود معنا كرده ايم اما عشق  عشق در آيين من يعني سرسپردن. من گمان مي بردم عشق و وعاشقي حرمتي دارد به اندازه دريا،به بلنداي تك ستاره آسمان. باور كن گمان مي بردم در آيين من حرف و حديث عاشقي اين گونه معنا شده  عشق حديث جنون است و حكايت ديوانگي.

 اما شايد خود نفهميده ام عشق را  چه بگويمت كه تمام ناگفته ها را پيش از آنكه بر ذهنم بگذرد بر آن آگاهي.

 اينهمه سال گفتم و تو ندانستي حال غريبم را. اما باور كن من مانده ام و هزاران حرف ناگفته به تو.

 حرف هايي كه در صندوقچه دلم مانده و سالهاست گرد و وغبار بر رويش نشسته. اما... اما كسي را نيافتم تا آن را بگشايد و غبار چندين ساله را بتكاند.تنها تو را  داشته ام تا برايش از ناگفته ها بگويم هرچند شايد آنها را نشنوي. اما نااميدم نكن و بگذار به حقيقت بپيوندد اين آرزويم كه صدايم را مي شنوي بر حال غريبم چاره اي مي انديشي.