مقصدم کجاست . . .
به سوی تو قدم برمیدارم شمرده شمرده...
نمی دانم مقصد کجاست؟
ولی بی هدف در کوچه پس کوچه های زندگی قدم بر میدارم...
برگهای بید مجنون خانه مان کم کم رنگ زردی به خود می گیرند...
منم خیلی وقته که تو پاییزم ولی خبر ندارم...
فصلی دیگر بدون تو برایم آغاز گشته...
و من دیگه هیچی نمیدونم...
و یا اینکه نمی توانم شکست انتظار را باور کنم...
شاید روزی برایم بهار باشد ولی اون روز هم خیلی دوره حتی خیلی دورتر از تصوراتم...
دیگه کاسه صبرم لبریزتر از همیشه شده...
شاید زمان انتظار به پایان نزدیک است . . . شاید . . .
+ نوشته شده در شنبه بیست و چهارم اردیبهشت ۱۳۹۰ ساعت 22:15 توسط T@R@NOM
|