باز باران ،باز آتش
باز باران بی ترانه
چکه کرد از بام خانه
یک اتاق سرد و پر غم
یک اجاق بی زبانه
روح سرگردان یک زن
در پی تابوت می گشت
مرگ را دشنام می داد
خسته و مبهوت می گشت
آتش دوزخ کماکان
در درونش شعله ور بود
دستهایش تاول و خون
چشمهایش خیس وتر گشت
عقده ْ یک تکه نان
در نگاهش موج می زد
دستهایش پر ز خالی
حسرتش تا اوج می زد
مرگ بر لبهای ظلمت
بوسه می زد عاشقانه
می سرود از رنج یورقون
باز باران بی ترانه....